کاوه کرامی
سردبیر سایت
جاودان
در زندگی
اتفاقاتی میافتد که انسان از درک عمیق آن عاجز می ماند. اتفاقاتی که حتی به وسیلۀ
زبان هم نمیتوان به خوبی آن ها را شرح داد.
بلکه
آنها را تنها احساس میتوان کرد و گهگاهی چنان در حافظه حک میشوند که حتی با
گذشت زمان و تغییر مکان نمیتوان از آن، اندکی فاصله گرفت و یا آن را تیره کرد.
مطالب
مرتبط
شاید
تنها مرگ بتواند آن را متاثر کند.
یکی
از چنین اتفاقاتی که هستیام را همواره میکاود، پیوند دارد با آهنگ یک آوازخوان
نامور فارسی زبان "ساربان" که صدای او نمایانگر درد دل اوست.
۱۲
حوت/ اسفند مصادف بود به زادروز خواهر جوانم، مریم.
طبق
معمول، مادرم کیک خوش مزهای پخته کرده بود و همه اعضای خانواده گرد هم آمده بودند
تا آن روز نیکی را که مریم به این دنیا آمده بود، گرامی بدارند.
آهنگهای
شاد و قرصک، یکی پی دیگر به خوشایندی فضا میافزودند.
من
از جا برخاستم و برای مریم گفتم: "من آهنگی دارم برای تو". کنجکاوی در
چهره مریم نقش بست و با لبخندی که همیشه امید را در رگانم جاری مینمود از آن
استقبال کرد.
آهنگ
ساربان را گذاشتم که میخواند " ای ساربان آهسته رو.... وقتی که صدای غم آلود
ساربان هوا را پاره کرد، سکوتی عجیب و غریب همه جا را فراگرفت. سکوتی که زادۀ صدای
ساربانی بود که می خواند "محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان..".
چند
لحظه گذشت. در حالی که ساربان هنوز هم میخواند، مادرم نگاهی به من کرد که شاید می
خواست بگوید: پسرم، این چه انتخاب نامناسبی بود؟
"حالا که مریم نیست، باورم دگر به
هستی کمرنگ شده است و دیگر معنای مطلق برایم ندارد."
کاوه
کرامی
من
به مریم نگاهی انداختم، برای گوشی که این سروده اهدا شده بود، تا جویای واکنش او
شوم.
وقتی
که چشم به چشم شدیم، دیدم که چشمهای زیبای او اشک آلود شده، قطرههای اشک از چشمهای
او فرو می ریختند. مشاهدۀ آن، گلویم را سخت فشار داد. به خود لعنت فرستادم و خود
را محکوم کردم. گرچه صدای ساربان خاموش شده بود، اما شادی و سروری که فضای اتاق را
سنگین ساخته بودند، دگر نبود و سکوت محض که شاید مملو از ناگفتهها بود، حکم فرما
شد.
فاجعهای
سالها بعد به وقوع پیوست.
مریم
نیک پندار، نیک کردار و نیک گفتار، زمانی که آفتاب در طلوع بود، در اثر مرگ نابه
هنگام درگذشت.
مریم
تیزهوش و مستعد که در پایان دور ۀ دوکتورای، در رشتۀ تومور مغزی در دانشگاه آزاد
آمستردم بود، در بامداد آن روز برخاسته بود تا روانۀ دانشگاه شود، اما چه میدانست
که مرگ خاموش در کمینش نشسته است.
آه!
نمی دانم که از کی گلایه کنم و چه کسی را مقصر بدانم. از آن خدایی که مریم به او
سخت باورمند بود؟
حالا
با فریاد میپرسم: " آی خدای مریم! با تو یک سینه سخن دارم. مریم تو را
مهربان و عادل میخواند. همین بود عدالت و مهربانی تو؟ چرا مریم معصوم و جوان را
که عاشق کسب خرد و عبادت تو بود، آروزی خدمت برای خلقت را در سر میپروراند، در
این دنیایی که پراز آدمهای زشت، آشوبگر و مضر است، از من گرفتی؟ میدانم پاسخی
نخواهم شنید، میدانم".
حالا
که مریم نیست، باورم دگر به هستی کمرنگ شده است و دیگر معنای مطلق برایم ندارد.
اما
حافظهام را می ستایم که در آن مریم زنده است. مریم ایستادگی زمان را، تباهی آن می
پنداشت و به رکود نفرین میفرستاد.
مریم
زیباترین انسانی بود که من میشناسم.
مریم
نازنین، امروز زادروز من است و مثل همان روز که تا واپسین نفس از یادم نخواهد
رفت، به آن آهنگ ساربان گوش میدهم. این بار تو آرام باش، بگذار تا من بگیریم.
مریم،
ساربان چه زیبا می خواند "من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود.."
مریم،
می شنوی؟
صفحه ویژه سایت فارسی بی بی سی: موسیقی
افغانستان، از خرابات تاراک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر