حمیرا قادری
شاعر افغان
زمین برایم شده
بود جادههای ناتمامی که به هیچ جا نمیرسید از دلم آغاز میشد و در چشمانم پایان
مییافت، روزی که هرات را ترک کردم.
امیدی
نبود که چیزی تغییر کند که ناامیدی و نامرادی بسیار دیده بودم.
شبها
آسمان آنقدر پایان میآمد که انگار روی سینه ام باشد و نفسم را تنگ میکرد و روزها
آنقدر دور میرفت که انگار هیچ گاهی بالای سرمان آسمانی نبوده است.ستاره ای نه.
به
لیدا گفتم: من میروم ایران. یاور هم بودیم در روزهای خانه نشینی و مستوری.
سرش
را بالا گرفت طرف آسمانِ دور و پلک زد تا اشکش جاری نشود.
روزگاری
دورتر، وقتی هنوز دو سالی از آمد طالبان میشد به همین طریق کتایون ترکم کرده بود
و من آنقدر که لیدا شجاعت نشان داد، شجاع نبودم و های های تنهایی ام را گریسته
بودم.
بعدها
شکیبا رفت البته نه برای بودن. رفت که تقدیرش را تا نبودنش هر روز بازی کند.(شکیبا
هم خود سوزی کرد، نمیدانم حالا با تن نیم سوخته خود کجای این خاک زندگی میکند)
"..آواز احمد ظاهر فضای حیاط را پر
کرده بود. مرگ من روزی فرا خواهد رسید..."
حمیرا
قادری
دیگر
تنهایی ام از یتیمی بدتر شده بود. اما من و لیدا از اولین روزهای بیداد با هم
بودیم تا... لیدا شعر میسرود؛ زیبا و صمیمی.
آنروز
هم نشسته بودیم زیر درخت توت خانه مان.
فیته
ای را انداخته بودم از احمد ظاهر. دغدغه داشتم که باتری تمام نشود. آواز احمد ظاهر
فضای حیاط را پر کرده بود. مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
گفتم:
از فروغ است. گفت: انگار که رسیده باشد. هفته بعد من رفتم. لیدا ماند و طالب ها و
مستوری و بی کسی.
چهار
ماه بعد برای رخصتی هایم برگشتم هرات. بیرق سر خاکش از تپه بلند شهزاده قاسم در
اهتزاز بود.
تمام
عالم برایم شده بود صدای احمد ظاهر که غمگنانه میخواند: مرگ من روزی فرا خواهد
رسید...
صفحه ویژه سایت فارسی بی بی سی :
موسیقی افغانستان، از خرابات تا راک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر